مصائب غروب روز عاشورا
افـتاده بود روی زمین و کـفـن نداشت آن یـوسف شهید به تن پیـرهن نداشت پیکر بدون سر به روی خاک مانده بود سر روی نیزه بود و اثر از بدن نداشت غـرق ستـاره بـود تن آسـمـان عـشـق خورشید هم فروغ چنین شب شکن نداشت وقـتیکه عصر روز غریبی رسیده بود عالم به قدر زینب کبری محن نداشت گلبوسه داد چون به گلوی حسین خویش آن قدر گریه کرد که تاب سخن نداشت انگـشتی از اشـاره به خـاتم فـتاده بود ای کاش قـتـلگـاه دگر اهـرمن نداشت بعد از سه روز آن گل بی غسل و بی کفن جز بـوریا برای تن خود کـفن نداشت می رفت تا که محـو کـند کاخ ظلـم را نیلوفری که فرصت پرپرشدن نداشت غمنامه ای نوشت «وفائی»و می گریست چون شمع چاره ای بجز از سوختن نداشت |